می خواهم از تو بگویم ، از تویی که ندیدمت . می خواهم از تو بنویسم ، از تویی که نشناختمت . تویی که وقتی امدم طعم زیبای خوبیهای پدرشوهر را نچشیدم مانند پرستویی عاشق در بهاری دل انگیز که همه چیز سر از خاک در آورده بود، کوچ کردی و سربر خاک نهادی . چه بگویم ؟ چه خاکی؟ چه سرنهادنی ؟ نه! مانند پرستویی عاشق کوچ کردی به شهر آرزوها، کوچ کردی به شهری که آرزویش را داشتی به شهری که همه کوچه های آن رنگ و بوی شمارا داشت . به شهری که هر چه در آن بود عشق بود و شور. نور بود و نور . آخر می گویند که همیشه در به در به دنبال نشانی این شهر بودی. شهری که روی نقشه نمی توانی پیدایش کنی ، برای همین در مناجاتت آن را مینوشتی امروز 22 ارد...